فردی که هیچ گاه سر در مقابل سختی های روزگار خم نکرد و توانست با غلبه بر مشکلات و سختی ها، موفقیت و خوشبختی را برای خود و پسرش فراهم آورد.
کریس گاردنر، متولد شهر میلواکی ایالت ویسکنسون آمریکاست. دوران کودکی کریس گاردنر مملو از فقر، نزاع خانوادگی، اعتیاد به الکل، سوءاستفادههای جنسی بود و زندگی وی در خانوادهای بیسواد آغاز گردید.
کریس گاردنر پس از پایان تحصیلات دبیرستان به نیروی دریایی پیوست و به شهر سانفرانسیسکو منتقل شد. جایی که وی برای یک مرکز تحقیقات تجهیزات پزشکی و توزیع کنندۀ این محصولات مشغول به کار شد. در سال ۱۹۸۱ کریس گاردنر برای اولین بار پدر شد و فرزند پسر خود را کریستوفر نامید. بدین شکل وی تصمیم گرفت تا به دنبال یک شغل پردرآمد و سودمند باشد. وی مجذوب رشتههای مالی و حسابداری شد، اما بدون داشتن آشنا، مدارک اِم.بی.اِی. و تحصیلات دانشکدهای این امر به راحتی امکانپذیر نبود. به همین جهت برای آموزش در رشتۀ دلالی ثبتنام نمود. به این امید که این رشته راهگشای قدمهای بعدی او در راه رسیدن به خواستههایش باشد.
در این هنگام بود که مادر فرزندش کریستوفر، آنها را ترک نمود. کریس گاردنر بسیار تلاش کرد تا مسئولیت نگهداری تنها پسر خود را به عهده بگیرد. بین سالهای ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۷ کریس گاردنر در کمپانی سرمایهگذاری بیر استرنز مشغول به کار شد و توانست درآمد بالایی کسب کند. کریس گاردنردر سال ۱۹۸۷ و تنها با داشتن ۱۰۰۰۰ دلار سرمایه کمپانی خود را تحت نام “گاردنر ریک” در شهر شیکاگو تأسیس نمود. این مؤسسه یک بنگاه اجرایی با تخصص در زمینههای استعلام بدهی و ارائۀ حق و حقوق بازنشستگی برای کارمندان و اتحادیههای گارگری بسیاری از شرکت های بزرگ و معروف در آمریکاست.
کریس گاردنر زمان زیادی از وقت و سرمایۀ خود را صرف بهبود زندگی کودکان میکند. وی عضو انجمن “طرح ملی پدری” است و تا کنون جوایز ملی مختلفی در این زمینه دریافت نموده است. وی عضو “انجمن آموزش ملی” ایالات متحده است و هزینههای دو مورد از جوایز ارزندۀ این موسسه را نیز شخصاً به عهده دارد. کریس گاردنر همچنین به عنوان عضو فعال “کمیتۀ نجات بینالمللی”مشغول به خدمت است. از وظایف اصلی این موسسه برقراری ایمنی و پناهدادن به میلیونها انسانی است که زندگی آنها در اثر جور و جنایت آسیب دیده است. کریس گاردنر هنوز در قبال کلیسای “گلاید مموریال” شهر سانفرانسیسکو که در سالهای اولیۀ دهۀ ۱۹۸۰ برای فرزندش از آنجا کمک دریافت مینمود، احساس مسئولیت میکند.
کریس گاردنر تلاش میکند تا با ارائۀ سخنرانیهای مختلف از طریق رسانهها، توجه افراد را به تواناییها و نیروهای بالقوهای که دارند جلب کند. در این ارتباط وی تا کنون میهمان بسیاری از برنامهها و شبکههای تلویزیونی از جمله سی.اِن.اِن، سی.بی.اس، فاکس نیوز، برنامههای خانم اُپرا وینفری و صدهها رسانۀ دیگر بوده است. کریس گاردنر همواره دو ساعت مُچی در دستان خود دارد. خود در این زمینه میگوید: “در زندگی یک بار دیر کردم و ۵۰ هزار دلار ضرر نمودم، دیدم باصرفهتر است که همیشه دو ساعت مچی در هر دو دست داشته باشم!!”
کریس گاردنر کتاب زندگینامه خود (در جستجوی خوشبختی) را به این امید نوشت تا نوری بر مشکلات همگانی بشریت بتاباند و به مردم سراسر دنیا بفهماند که مشکلات، تعیینکننده سرنوشت انسانها نیستند. کریس گاردنر داستان زندگی اش را افسانه نمی داند: «داستان زندگی من به دیگران می آموزد که چطور باید جلوی موانع زندگی سینه سپر کرد. می توانستم یک فروشنده بی دست و پا و بی خانمان باقی بمانم اما من می خواستم زندگی بهتری داشته باشم و الان زندگی ام عالی است. شما هم می توانید تندبادهای زندگی را در هم بکوبید. تنها باید هدفتان را مشخص کنید و با اراده، امید، توکل به پروردگار و قوت قلب گرفتن از کسانی که دوستشان دارید، در راهتان ثابت قدم باشید.»

داستان زندگی کریس گاردنر (Chris Gardner)
از همان کودکی، بختش تیره بود و کورسوی امیدی در مسیر زندگیاش دیده نمیشد. تمام مواد لازم برای بیچارگی و کاسه چه کنم به دست گرفتن را در اختیار داشت؛ مرگ پدر، بی رحمی ناپدری، سابقه حبس و…
اگر در صحنه زندگی قرعه این نقش به نام هر کس دیگری جز او می افتاد، بیشک انگ بدشانسی و بدبختی را تا پایان عمر میپذیرفت اما «کریس گاردنر» مردانه جلوی سرنوشت قدعلم کرد و شجاعانه مسیر زندگیاش را تغییر داد. امروز که شما داستان زندگیاش را میخوانید، او یک میلیاردر سرشناس شده؛ میپرسید چطور؟ بهتر است با ما از پیچ وخم های زندگیاش بگذرید تا رمز موفقیتاش دستگیرتان شود.
سال ۱۹۸۲ بود. آن زمانها یک سال و نیمی از پدر شدنش میگذشت. فروشنده لوازم پزشکی بود. به زحمت از عهده امورات خودش و پسرش، کریستوفر، برمیآمد. وقتی به ورودی جاده موفقیت رسید، ۲۹ سال بیشتر نداشت. با تمام نداریهایش سخاوتمند بود. آن روز به پارکینگ بیمارستان آمد و دید که راننده یک اتومبیل «فراری» دنبال جای پارک میگردد. صدایش زد: «میتوانید جای من پارک کنید.» و با راننده «فراری» گرم صحبت شد. میخواست بداند او چه کار میکند و چطور توانسته ماشینی به آن گرانی بخرد.
راننده فراری به او گفت که در کار خرید و فروش سهام شرکتهاست. کنجکاوی گاردنر گل کرد. الان که یاد آن روز میافتد، میگوید: «آن آقا ماهی ۸۰ هزار دلار درآمد داشت.
آنها با هم رفیق شدند. هر از گاهی ناهار را با هم میخوردند و سهام فروش متمول برای گاردنر توضیح میداد که چطور میتواند وارد این تجارت شود و او را به سرشناسترینهای خریدوفروش سهام ارجاع داد. گاردنر هم با اعتماد به نفس دنبال سررشتههای موفقیتاش رفت اما کسی تحویلش نمیگرفت؛ نه به خاطر سیاهپوست بودنش، بلکه به این خاطر که ثروتمندان نمیخواستند ریسک کنند. خودش میگوید: «آنها نژادپرست نبودند. حداقل چیزی که برای فروشنده سهام شدن میخواستی، یک مدرک MBA بود. اما من اصلا کالج نرفته بودم! من زیر خط فقر زندگی میکردم و پولی برای گذراندن این دورهها نداشتم.
بعد از ۱۰ ماه دویدنهای بیحاصل، تازه یک نفر پاپوش جاداری برای گاردنر درست کرد و او را به خانه اول باز گرداند: «باید برای پسرم، پدری میکردم؛ پس دلسرد نشدم. هر کاری که از دستم بر میآمد انجام دادم؛ هرس چمنها، شستن توالتها، آشغال جمع کردن، تعمیر سقف و نقاشی ساختمان اما به تلاشم برای ورود به چرخه خریدوفروش سهام ادامه دادم.»
انگار زمانه شوخیاش گرفته بود. راحتش نمیگذاشت. سر جروبحث کوچکی که با همسرش داشت، یک پلیس را خبر کرد و ماموران با استعلام مدارک و پیشینه گاردنر به دلیل پرداخت نکردن قبوض پارکینگ، او را به مدت ۱۰ روز به زندان فرستادند. همسرش هم پسرش را برداشت؛ او را ترک کرد و طلاقش را گرفت.
سراسیمه شده بودم. خودم بدون پدر بزرگ شده بودم و نمیخواستم پسرم سختیهای تلخ دوران کودکی مرا بچشد. به خودم قول داده بودم که برایش پدر خوبی باشم. قول داده بودم همیشه مراقباش باشم… آن روزها بدترین روزهای زندگیام بود. کنار دزدها، قاتلان و تبهکاران روز را به شب میرساندم و فکر و نگرانی پسرم آزارم میداد. قبل از دستگیری در یک موسسه خریدوفروش سهام فرم استخدام پر کرده بودم. متاسفانه روز مصاحبهام یک روز قبل از آزادیام تعیین شده بود. از زندان تماس گرفتم و التماس کردم که اجازه دهند یک وقت مصاحبه دیگر بگیرم. به محض آزادی به موسسه رفتم. این مصاحبه تنها شانسم بود اما نمیتوانستم برایشان نقش بازی کنم. پس حقیقت را گفتم؛ اینکه پیشینه ندارم، خانوادهام ترکم کردهاند، تحصیلات ندارم، وضع مالیام خوب نیست اما انگیزه دارم و میدانم که در تجارت میتوانم موفق شوم.
مصاحبهگر به فکر فرو رفت. گاردنر یک قدم به جلو برداشته بود؛ گفتوگو با یکی از عاملان مهم این تجارت! انگار ورق زندگیاش برگشته بود. چندماه بعد، همسرش تماس گرفت و حضانت کریستوفر را به او سپرد. اما پانسیونی که گاردنر در آن اتاق اجاره کرده بود بچهها را قبول نمیکرد. این بود که وسایل ضروری خودش و کریستوفر را در کالسکه و ساک کریستوفر و کیف دستی خودش جا داد و راهی خیابانها شد: «شبهای زیادی را در توالتهای عمومی گذراندیم.
روزی پدر و پسر ۵ ساله در خیابان قدم میزدند که گاردنر چشمش به یک ساختمان مخروبه که بوته رزی از دیوارش بالا رفته بود افتاد. سرایدار آنجا را پیدا کرد و قرار شد عمارت مخروبه را به قیمت منصفانهای اجاره کند. حالا دیگر سقفی بالای سر پسرش بود. طی چند سال به تدریج با تحمل شرایط طاقت فرسای موجود توانست وارد تجارت رویاییاش شود. سال ۱۹۸۷ توانست در شیکاگو بنگاه خریدوفروش سهام خودش را تاسیس کند و آخر سر هم برای خودش یک دستگاه اتومبیل «فراری» بخرد.
او داستان زندگیاش را افسانه نمیداند: «داستان زندگی من به دیگران میآموزد که چطور باید جلوی موانع زندگی سینه سپر کرد. میتوانستم یک فروشنده بیدست و پا و بیخانمان باقی بمانم اما من میخواستم زندگی بهتری داشته باشم و الان زندگیام عالی است. شما هم میتوانید تندبادهای زندگی را در هم بکوبید. تنها باید هدفتان را مشخص کنید و با اراده، امید، توکل به پروردگار و قوت قلب گرفتن از کسانی که دوستشان دارید، در راهتان ثابت قدم باشید.
فیلم موفق هالیوودی از زندگی واقعی کریس گاردنر

فیلم در جستجوی خوشبختی (The Pursuit of Happyness) فیلمی آمریکایی و محصول ۲۰۰۶ میلادی است که براساس زندگی واقعی کریس گاردنر ساخته شده است. در این فیلم که گابریل موسینو آن را کارگردانی میکند، ویل اسمیت درنقش یک فروشنده بیخانمان و بیکار بازی میکند که بعدا به یک دلال سهام تبدیل میشود. در این فیلم جیدن اسمیت پسر ویل اسمیت در نقش پسر گاردنر ظاهر میشود.